برآتش می گذارم خرقه پشمینه خود را


نهان تا چند دارم در نمد آیینه خود را؟

کسی را می رسد لاف زبردستی درین میدان


که از دشمن نخواهد وقت فرصت کینه خود را

درین دریا حبابی چهره مقصود می بیند


که کرد از کاسه زانوی خود آیینه خود را

چو طفلان هفته ای یک روز آزادی نمی خواهم


بدل با روز شنبه می کنم آدینه خود را

مگر بی خواست آب رحم گرد دیده اش گردد


به دشمن می نمایم سینه بی کینه خود را

نگنجد در ته دامان ساحل گوهر رازم


به دریا می سپارم چون صدف گنجینه خود را

میان اهل دل صائب نیارد سر بر آوردن


نسازد دوست هر کس دشمن دیرینه خود را